در آنساعت که چشم روز میخفت


شنیدم ذره با خفاش میگفت

که ای تاریک رای، این گمرهی چیست


چرا با آفتابت الفتی نیست

اگر ماهیم و گر روشن سهیلیم


تمام، این شمع هستی را طفیلیم

اگر گل رست و گر یاقوت شد سنگ


یکی رونق گرفت از خور، یکی رنگ

چرا باید چنین افسرده بودن


بصبح زندگانی مرده بودن

ببینی، گر برون آئی یکی روز


تجلیهای مهر عالم افروز

فروغ آفتاب صبحگاهی


فرو شوید ز رخسارت سیاهی

نباید ترک عقل و رای گفتن


بشب گشتن، بگاه روز خفتن

بباید دلبری زیبا گزیدن


درو دیدن، جهان یکسر ندیدن

براه عشق، کردن جست و خیزی


بشوق وصل، صلحی یا ستیزی

ز یک نم اوفتادن، غرق گشتن


ز بادی جستن، از دریا گذشتن

مرا همواره با خور گفتگوهاست


بدین خردی دلم را آرزوهاست

چو روشن شد رهم زان چهر رخشان


چه غم گر موج بینم یا که طوفان

ترا گر نیز میل تابناکی است


نظر چون من بپوش از هر چه خاکیست

چه سود از انزوا و ظلمت، ایدوست


بلندی خواه را، پستی نه نیکوست

بگفت آخر حدیث چشمهٔ نور


چه میگوئی به پیش مردم کور

مرا چشمیست بس تاریک و نمناک


چه خواهم دیدن از خورشید و افلاک

از آن روزم که موش کور شد نام


سیه روزیم، روزی کرد ایام

ترا آنانکه نزد خویش خواندند


مرا بستند چشم، آنگاه راندند

تو از افلاک میگوئی، من از خاک


مرا آلوده کردند و ترا پاک

ز خط شوق، ما را دور کردند


شما را همنشین نور کردند

از آن رو، تیرگی را دوستارم


که چشم روشنی دیدن ندارم

خیال من بود خوردی و خوابی


چه غم گر نیست یا هست آفتابی

ترا افروزد آن چهر فروزان


مرا هم دم زند بر دیده پیکان

چو خور شد دشمن آزادی من


رخ دشمن چه تاریک و چه روشن

شوم گر با خیالش نیز توام


نهم زاندیشه، چشم خویش بر هم

مرا عمری بتاریکی پریدن


به از یک لحظه روی مهر دیدن

شنیدم بیشمارش رنگ و تاب است


ولی من موش کور، او آفتاب است

تو خود روشندل و صاحبنظر باش


چه سود از پند، نابیناست خفاش